رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

حاجی فیروز در مهدکودک

سلام به همگی                                  از چند روز قبل همش رها بهم می گفت می خواد تو مهد کودکمون حاجی فیروز بیاد ، امروز یکشنبه ، قراره تو مهد کودک جشن سال نو بگیرن  و حاجی فیروز بیاد ،  مجبور شدم رها رو بخاطره جشن امروز زودتر بیدارش کنم ، تا گفتم می خوایم بریم مهدکودک حاجی فیروز ببینیم ، سریع بیدار شد ، بعد از خوردن یکم صبحانه بردمش مهد ، می دونم خیلی بهش خوش می گذره آخه از چند روز قبل منتظره این روز بود فکر کنم امروز بابای رها بخاطره ای...
25 اسفند 1392

2 سال 5 ماهگی

سلام به همگی سال نو در راهه و همه منجمله من خیلی کار دارم ، خونه تکونی ، خرید عید ، مهمونی و... گفتم مهمونی ، فردا سالگرد عقدمونه و قراره پنج شنبه 22/12/92 یه جشن کوچک طبق روال هر ساله بگیریم ، 4 سال از ازدواجمون می گذره ، خدایا شکرت ،  هم همسر خوبی و هم یه دختر ناز و شیطون بلابه هم دادی، انشاءالله که لایق این همه محبت باشم   رها این روزها خیلی شنگوله ، هر روز بعداز ظهر ها به اتفاق هم می ریم بازار ، تو مهد کودک هم جشن و مراسم بخاطره سال نو دارن و حسابی بهش خوش می گذره ، کلاً سرش شلوغه حسابی شیطون بلا شده ، یه کارها و یه حرفهای می زنه که نگو ، تازگیها به عروسکهاش خیلی علاقه نشان می ده ، شبها موقع...
20 اسفند 1392

بلاخره من هم رفتم

سلام به همه دوستان وبلاگیم خیلی وقته باهاتون حرف نزدم آخه همه زحمتها گردن مامان جونمه و اون خاطراتمو می نویسه ولی این بار خودم خواستم با هاتون حرف بزنم ، قرار بود مامان جونم بره تهران و منو پیش مادرجونم بگذاره ، ولی           نمی دونم چی شد در آخرین لحظه نظرش تغییر کرد و با خاله جون فاطی آمدن دنبالم ،  اولش خیلی تعجب کردم ولی بعدش کلی ذوق کردم ( هم من و هم مامانم جونم ) ، می دونم اگه نمی رفتم هم من و هم مامان جون خیلی دلتنگ هم می شدیم . خیلی خوب بود ، کلی تفریح کردم ، قطار سواری ، نقاشی ، توپ بازی و... تازه دوتا پیراهن خوشگل هم مامان جونم برام خرید اینقدر قشنگه که نگو تازه همه...
4 اسفند 1392
1